نفس مامان و بابا، فاطیما جونمنفس مامان و بابا، فاطیما جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

✿◕ ‿ ◕✿فاطیما همه چیز ما❤❤❤

اولین بهار دلبرکم...

  خدا رو شکر سال ٩٠ هم با تمام خوبی ها و بدیهاش تموم شد . سال ٩١ اولین بهاری که دختر نازنینم در کنار ماست و زندگی رو برامون شیرین تر از قبل کرده.. خدارو شکر ما این سال رو خیلی خوب شروع کردیم که انشاا... تا آخرش سال خوبی برامون باشه.. لحظه تحویل سال فاطیما جونم خواب بود و حدودا نیم ساعت بعد از تحویل سال بیدار شد،نمی دونم چرا بچم اونروز همش گریه می کرد. کلی حواسشو پرت کردیم تا تونستیم سر سفره هفت سینی که خودم درست کرده بودم ازش عکس بگیریم. اینم عکس هفت سینمون روز اول به عید دیدنی رفتن سپری شد.. روز ٣ فروردین دختر عزیزم ٨ ماهه شد وکلی کارای جدید یاد گرفت...
16 خرداد 1391

03/12/90

 ماهگی دخترم   سوم اسفند ماه فاطیما جونم    ماهه شد و کلی کارای جدید یاد گرفته...        دیگه دخترم با رورویک هر جا بخواد میره ،دستشو دراز می کنه تا وسیله هایی رو که بالا هستن به طرف خودش  بکشه منم مجبور شدم تمام چیزایی رو که دستش بهشون می رسه جمع کنم.           دخترم یاد گرفته دست می ده،ناز می کنه،دس دستی می کنه وقتی هم که بهش می گیم فاطیما طبل بزن با دستاش می زنه روی رورویکش. دستاشو به نشانه بغل کردن باز می کنه و کلی ذوق می کنه. وقتی می خوابونمش رو زمین سینه خیز به سمت عقب می ره.    ...
11 اسفند 1390

نازدونه ما وایستاده...

    گل دخترم از نیمه های بهمن ماه می تونه چند ثانیه بایسته...       و بعد هم یه سقوط آزادددددددددددد.....                       دخترکم اگر بخواهی برای تمام شادمانی هایی که خداوند به تو داده است سپاس گزاری کنی دیگر وقتی برای گله گزاری نخواهی داشت... خدایا هزاران هزار بار شکر...                 ...
8 اسفند 1390

تولد مامان...

  چهارشنبه ای که گذشت تولد مامان بود، اولین تولد من بعد از اضافه شدن  دخترم به جمع خانواده.. وای که چقدر خوش گذشت شام خونه پدرم دعوت شدیم و اونجا یه سورپرایز خوب برای من بود خانوادم برام تولد گرفته بودن یه کیک خوشمزه ، یه شام خوشمزه و هدیه   ... برای فاطیما یه لباس فرشته درست کرده بودم که اون شب تنش کردم دخترم مثل فرشتهههههههههههه ها شده بود  البته اون شب فاطیما خیلی گریه  کرد، یه چند روزی بود که بدون دلیل گریه می کرد کافی بود تنهاش بذارم و برم تو آشپز خونه و ... اون موقع صدای جیغ فاطیما بود که بلند می شد این چندتا عکس رو ه...
8 اسفند 1390

یه روز برفی..

  روز یکشنبه برف    زیادی باریده بود ولی هوا خیلی سرد نبود من و بابا هم تصمیم گرفتیم فاطیمارو ببریم بیرون تا از نزدیک این موهبت الهی رو ببینه  فکر نمی کردیم فاطیما واکنش خاصی نشون بده ولی بچم همچین با دقت همه جارو نگاه می کرد که انگار اومده تو یه دنیای جدید ،خوب البته همین طور هم بود آخه این دفعه اول بود که دخترم  از نزدیک برف و می دید   ...
18 بهمن 1390

الوووو...ووو

هر وقت من و بابا داریم با تلفن صحبت می کنیم و فاطیما هم در صحنه حضور داره حتما باید گوشی رو به دختری هم بدیم تا اونم الووو... کنه .. فاطیما گوشی رو می گیره دستش و به نشانه الو دهنش رو بازمیکنه ،به صدای اون بنده خدای دور از جان بیکاره پشت تلفن گوش می کنه و لبخند تحویلش می ده...               اینم چند تا عکس دیگه:                    ...
18 بهمن 1390

دد..

  فاطیما میره دد ... دخترم عاشق بیرون رفتنه،اگه تو اوج گریه هم باشه بهش بگم می خوایم بریم دد آروم می شه.                   ...
18 بهمن 1390