تولد مامان...
چهارشنبه ای که گذشت تولد مامان بود، اولین تولد من بعد از اضافه شدن دخترم به جمع خانواده..
وای که چقدر خوش گذشت شام خونه پدرم دعوت شدیم و اونجا یه سورپرایز خوب برای من بود خانوادم برام تولد گرفته بودن یه کیک خوشمزه ،
یه شام خوشمزه و هدیه ...
برای فاطیما یه لباس فرشته درست کرده بودم که اون شب تنش کردم دخترم مثل فرشتهههههههههههه ها شده بود
البته اون شب فاطیما خیلی گریه کرد، یه چند روزی بود که بدون دلیل گریه می کرد کافی بود تنهاش بذارم و برم تو آشپز خونه و ... اون موقع صدای جیغ فاطیما بود که بلند می شد
این چندتا عکس رو هم با کلی شکلک در آوردن براش تونستیم آرومش کنیم و ازش بگیریم البته تو عکساش هم معلومه که سر حال نیست...
(هر کی از دامن فرشته خوشش آمد می تونم طرز درست کردنش و بهش یاد بدم خیلی ساده ست.)
ما خدا رو داریم و غمی نداریم...
خداجونم دستمون رو بگیر، خودت راه گشامون باش، تنهامون نذار...
خدایا حافظ همه بچه ها باش...
خدایا به امید تو وبه امید روزهای خوبی که تو برامون در نظر گرفتی...
می خوام داد بزنم:
ای خدا دوست دارمممممممممممممممممممم و
هزاران بار شکر گزارت هستمممممممممممممم...