نفس مامان و بابا، فاطیما جونمنفس مامان و بابا، فاطیما جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

✿◕ ‿ ◕✿فاطیما همه چیز ما❤❤❤

بدون عنوان

    نفس که می‌کشی، آرام می‌شوم دلت که می‌گیرد گریان   ازابتدا جزئی از همیم؛ درد می‌کشم به دنیا می‌آیی ... کودک هستی، هم‌بازی‌ات هستم؛ مدرسه می‌روی، هم‌کلاسی‌ات؛ بزرگ می‌شوی، دوست بی‌کلک... و بزرگتر که می‌شوی غریبه می‌شوم ،،گاهی ... یادت نرود، من همانم که هم بازی تو بوده‌ام همانقدر کودک همانقدر ساده که هرچه گفته‌ای، باور کرده‌ام من عوض نشده‌ام ... تو بزرگ شده‌ای ... و هرچه بزرگتر، دورتر و هنوز لبخند را بر چه...
7 مرداد 1392

تولد 2 سالگی...

      ... برای دختر عزیزتر از جانم... دخترم ای شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو یکصد غزل     دخترم زیباترین رنگین کمان آفتاب روشن این آسمان     دخترم یک عالمه مهر و وفا برترین پیمانه جود و سخا     دخترم گلدان گلهای بهار دانه ی یاقوت زیبای بهار     دخترم بر درد بی درمان شفا یک ملک در ظاهری انسان نما   دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیبا ...
2 مرداد 1392

اولین برف پاییزی...

          ر وز شنبه 25 آذر،حسابی برف             باریده بود،منم فاطیمارو حسابی پوشوندم و رفتیم بیرون برف بازی کنیم. دخترم با دیدن اون همه برف کلی ذوق کرده بود و همش می گفت مامان برف،برف.. اینجا هم محمد ایمان (پسر دایی فاطیما)و زن دایی به ما ملحق شدن     قربون هر دوتون برم     ...
26 آذر 1391

عشق نقاشی...

  دخترم عاشق نقاشی کشیدن... هرجا ،در هر شرایطی خودکارو کاغذ پیدا می کنه شروع می کنه به نقاشی کشیدن .   وقتی هم که خسته شد نوبت مامان میشه که براش بکشه،به ترتیب:توپ،نی نی،جی جی و...       ...
25 آذر 1391

از همه جا...

  یه فاطیمای پاستیلی.   فاطیما با حجاب می شود.         اینجا تو ماشین نشسته بودیم،منتظر بودیم تا بابا بیاد،که تو خیابون شروع کردن به نوحه گذاشتن و دختر منم شروع کرد به سینه زنی.   اینم دختر ورزشکارم: ...
25 آذر 1391

سالگرد ازدواج...

    دوشنبه 8/8 سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. این دومین سالیه که خدا ی مهربون تو فرشته ی نازنین رو به ما هدیه داده و زندگی مارو با وجود تو دختر گلم غرق شادی کرده. اینم کارت عروسیمون که مامان خودش درست کرده.     کارت های عروسیمو  1 ماه قبل از عروسی درست کردم. البته گل های روی کارت رو از محوطه دانشگاهمون چیده و خشک کرده بودم . وای که یادش بخیر واقعا که چقدر زود می گذره...             ...
12 آبان 1391