نفس مامان و بابا، فاطیما جونمنفس مامان و بابا، فاطیما جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

✿◕ ‿ ◕✿فاطیما همه چیز ما❤❤❤

اولین بهار دلبرکم...

1391/3/16 0:39
1,038 بازدید
اشتراک گذاری

 

خدا رو شکر سال ٩٠ هم با تمام خوبی ها و بدیهاش تموم شد .

سال ٩١ اولین بهاری که دختر نازنینم در کنار ماست و زندگی رو برامون شیرین تر از قبل کرده..

خدارو شکر ما این سال رو خیلی خوب شروع کردیم که انشاا... تا آخرش سال خوبی برامون باشه..

لحظه تحویل سال فاطیما جونم خواب بود و حدودا نیم ساعت بعد از تحویل سال بیدار شد،نمی دونم چرا بچم اونروز همش گریه می کرد.

کلی حواسشو پرت کردیم تا تونستیم سر سفره هفت سینی که خودم درست کرده بودم ازش عکس بگیریم.

اینم عکس هفت سینمون

روز اول به عید دیدنی رفتن سپری شد..

روز ٣ فروردین دختر عزیزم ٨ ماهه شد وکلی کارای جدید یاد گرفت.

دخترم علاوه بر کارای قبلی یاد گرفته بوس می کنه،وقتی بهش می گم نماز بخون مهرو بر می داره می ماله به صورتش،٥ تا کلمه می گه آآآآببب،به به،دد،ماما،بابا..

وقتی از آب سرد کن آب می خوریم فاطیما صداشو می شنوه وخودشو می رسونه می گه آآآآآآآب..الهی مامان فدات بشه نفسکم..

قرار شد جمعه ٤ فروردین آماده بشیم تا با بابا بزرگ و مامان بزرگ و دایی سعید و خونواده دایی علی عازم سفر بشیم به سمت جنوب..

صبح جمعه ٤ فروردین حرکت کردیم به سمت کرمان،ساعت ١٠ نزدیک کاشان بودیم که ماشین خراب شد و ماشینو بردیم تعمیرگاه،تا ساعت ٤ بعد از ظهر اونجا معطل شدیم بماند که چقد سخت گذشت...خلاصه راه افتادیم به سمت مقصد ساعت٢٣:٤٥ رسیدیم کرمان خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ بابایی فاطیما قرار بود ٢ روز اونجا باشیم بعد راه بیوفتیم به سمت بندر عباس....

 

 

یکشنبه ٦ فروردین از پدر بزرگ و مادربزرگ و عمو کوچیکه و عمه جون فاطیما خدا حافظی کردیم و راه افتادیم. نزدیکای عصر بود که رسیدیم بم به شهری که یه عالمه خاطره های تلخ و شیرین برام داره از تابستونای قشنگی که به خاطر کار بابام می رفتیم اونجا و یه عالمه دوستای مهربون داشتیم که هیچ وقت نمی ذاشتن به ما سخت بگذره تا اون زلزله وحشتناکی که خیلی از دوستای نازنینمونو با خودش برد(روحشون قرین آرامش) خلاصه شب رو هم بم بودیم، فردا صبح هم راه افتادیم و غروب رسیدیم بندر .چرخی تو شهر زدیم و پیش به سوی قشم.حدودا ٣ ساعتی تو صف بودیم تا تونستیم سوار لندی گراف بشیم و...

بابابزرگ مهربون فاطیما یه سوئیت کرایه کرد و انصافا اون ٤ روزی که اونجا بودیم مشکلی از نظر مکان نداشتیم.

روز اول به گشت و گذار و خرید گذشت..

روز دوم تصمیم گرفتیم بریم جزیره هنگام و دلفین ببینیم حدود ٤٥ دقیقه رو آب بودیم تا سر و کله دلفینا پیدا شد وای که چقدر خوش گذشت برگشتن هم رفتیم جزیره نقرهای و جنگلهای حراء..

واقعا سفر خوبی بود ،و ما صبح روز ١٢ به سمت خونه برگشتیم... 

اینجا جلوی همون تعمیرگاه نزدیک کاشان،که ما هم از فرصت برای عکس گرفتن استفاده کردیم..

 

 


 

 

 

فاطیما بغل بابابزرگ بابایی

 اینجا سوار لندی گراف هستیم و فاطیما رو نشوندیم روی ماشین..

 

 

فاطیما نازنینم در کنار ساحل قشم

 اینم فاطیما جان و محمد ایمان جان(پسر دایی علی) که اینجا حسابی گرمشون شده...

  اینجا هم جزیره هنگام،اینقدر تو قایق به دخترم باد خورد که ببین موهاش چه جوری شده ههههههه...

 

اینم تو راه برگشتن که مامان داره رانندگی میکنه و بابا و فاطیما هم اون عقب با هم دیگه کیف می کنن.بابا داره به فاطیما ماءالشعیر می ده.

خدایا شکرت به خاطر تمام زمان هایی که ما شادیم و کودک دلبندمان لبخند می زند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسرین
7 خرداد 91 18:24
وای مریم جون دلم براتون یک ذره شده بود کجا بودی این همه مدت عزیزم؟ ببوس فاطیمای نازنینمو