نفس مامان و بابا، فاطیما جونمنفس مامان و بابا، فاطیما جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

✿◕ ‿ ◕✿فاطیما همه چیز ما❤❤❤

3/4/91

      دختر نازنینم  ماهگیت مبارک... فاطیما می تونه چند قدم راه بره... وقتی 8 ماهه بود همش دمپایی رو فرشی رو می کرد تو دهنش منم بهش می گفتم اه ه ه  نکن دهنت...حالا هر جا کفش یا دمپایی می بینه می گه ا ه ه ه ه ... یه بار رفته بودیم می خواستیم براش کفش بخریم،تا رسیدیم جلوی مغازه فاطیما با دیدن اون همه کفش شروع کرد هی می گفت اه ه ه ه... لغت نامه فاطیما: بابا ماما:مامان دد نی نی یفففف:رفت به به آبببببب:آب آپ:توپ آب آب:تاب ...       داره مولتی ویتامین می خوره.....
15 تير 1391

سفرنامه شمال...

روز شنبه ٢٧ خرداد تصمیم گرفتیم بریم شمال ساعت ١٠ از خونه راه افتادیم به سمت قائم شهر،جاتون خالی نهارو فیروزکوه خوردیم یه دیزی حسابی فاطیما هم تا تونست از در دیوار بالا رفت و حسابی خوش گذروند .. بعد از صرف نهار حرکت کردیم و حدود ساعت ٤ رسیدیم به ویلای بابایی(البته ویلا که چه عرض کنم یه خونه ساده وسط یه روستای قشنگ و نزدیک جنگل)وای تمام حیاط پر شده بود از تمشک    بابا و فاطیما تو حیاط مشغول گشت و گذارو تمشک خوردن شدن منم رفتم تا داخل خونه رو سروسامون بدم ....  بعد از تمیز کردن خونه رفتیم تو شهر یه دوری زدیم و اومدیم خونه شب رو با آواز خوندن قورباغه ها ...
14 تير 1391

3/3/91

  دختر قشنگم ماهگیت مبارک...  دخترم یاد گرفته کلاغ پر بازی می کنه وقتی بهش می گم ببعی چی می گه، می گه:ب ب ب ب  میگم هاپو چی می گه ،می گه:آپ آپ آپ وقتی گربه می بینه شروع می کنه پیشت کردنش :دستاشو می بره بالا و میاره پایین و میگه اه اه اه و... اینجا دخترم در حال سینه زنی...     امیدوارم همیشه همین قدر راحت و آروم بخوابی گلم... این لحاف و تشک و خودم برای ...
7 تير 1391

گلبارون...

    روز ٣ شنبه ٩ خرداد من و بابا تصمیم گرفتیم بریم کاشان و جشن گلاب گیریو از نزدیک ببینیم. صبح ساعت ٨ راه افتادیم به سمت قمصر کاشان،حدود ساعت ١١:٣٠ رسیدیم. وقتی به شهر رسیدیم به سمت یکی از باغ های گلاب گیری به راه افتادیم. خدارو شکر اونجا هم جا برای استراحت داشت،هم اینکه خیلی جای با صفایی بود.. فاطیما تا تونست بازی کرد و حسابی بهش خوش گذشت. موقع رفتن هم خانم صاحب خونه فاطیما رو تو گلها انداخت و یه عالمه گل رخت سرش،فاطیما هم حسابی ترسید و زد زیر گریه،ما هم یه مقدار گل خریدیم تا تو خونه فاطیما رو لا گلش کنیم.. خدارو شکر خیلی خوب بود و حسابی بهمون خوش گذشت.. &nbs...
6 تير 1391

جشن دندونی دختر گلم...

  روز جمعه ٢٩ اردیبهشت برای دختر نازنینم جشن دندونی گرفتم جاتون خالی خیلی خوش گذشت..   از یک هفته قبل مشغول درست کردن گیفت ها شدم و به محض اینکه فاطیمارو می خوابوندم شروع به کار می کردم آخه دخترم در طول روز بهم فرصت نمی داد کار متفرقه انجام بدم..     این عکسو ساعت  ٣:٣٠ صبح گرفتم،عروسکارو درست کرده بودم فقط دامنشون مونده بود..  اینم بسته بندی قاشق،چنگال،کارد و نی.     اینم محتویات داخل گیفت ها. میز عصرونه و عکسای فاطیما در ادامه...       ...
30 خرداد 1391

3/2/91

    گل دخترم  ماهگیت مبارک فاطیما ی نازنینم در تاریخ ٣ اردیبهشت ٩١، ٩  ماهه شد و یه عالمه کارای جدید یاد گرفته..   دستشو به هر جایی که بتونه نگه می داره و بلند می شه ،می تونه برای چند دقیقه بایسته.وقتی هم وایمیسته برای خودش دست می زنه ،ماشین لباسشویی رو خیلی دوست داره،هر وقت روشنش می کنم میره میشینه جلوش دستاشو می چرخونه و می گه ووووووووو.. چندتا کتاب هم داره که وقتی بهش می گم دخترم کتاب بخون ،شروع می کنه نگاه کردن به عکساش بعدم که خسته شد کتابشو میل می کنه.. از حموم هم خیلی خوشش میاد به شرطی که سرشو نشورم،موقع سر شستن تمام حمومو می ذاره رو سرش ...
24 خرداد 1391

ناز دونه ما 4 دست و پا میره...

  سلام بالاخره بعد از تلاش های فراوان از 15 فروردین دخترک نازم   شروع کرد به  4 دست و پا رفتن..     وای که چه ذوقی کرده بود    اینقدر خوشحال بود که نگو،البته قبلشم سعی می کرد بره ولی تا یکم می رفت می افتاد.. حالا دیگه دخترم حسابی شیطون تر از قبل شده،آزادانه برا خودش هر جا بخواد میره،هر چی رو زمین پیدا می کنه می ذاره دهنش.. عاشق اینه که بره تو آشپزخونه و در کابینتارو باز کنه ،همه وسیله ها رو بیرون بریزه.. ه و ر ا اااا اااا اااااا ااااا اااااا    ...
24 خرداد 1391

نازدونه ما دندون داره...

    سلام سلام صدتا سلام هزاروسیصدتا سلام من اومدم با دندونام می خوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواشو بی صدا شدم جزو کباب خورا   اولین مروارید دختر گلم در تاریخ ٢٥ فروردین جوونه زد.. ظهر روز جمعه ٢٥ فروردین،در حال غذا دادن به فاطیما بودم که متوجه صدای برخورد قاشق با دندون دخترم شدم،با تلاش زیاد تونستم دندون دخترمو ببینم، وای که چقدر ذوق زده شدیم ،پس دلیل اینهمه ناآرومی دخترم دندوناش بود.. خدایا شکر به خاطر همه الطافت...     ...
23 خرداد 1391

بازم تاخیر...

  سلام بر دختر عزیزتر از جونم...   ببخشید مامانی یه مدت زیادی نتونستم وبلاگت آپ کنم ولی سعی می کنم تمام اتفاقایی که این مدت برامون افتادو برات بنویسم...  ...
20 خرداد 1391

اولین بهار دلبرکم...

  خدا رو شکر سال ٩٠ هم با تمام خوبی ها و بدیهاش تموم شد . سال ٩١ اولین بهاری که دختر نازنینم در کنار ماست و زندگی رو برامون شیرین تر از قبل کرده.. خدارو شکر ما این سال رو خیلی خوب شروع کردیم که انشاا... تا آخرش سال خوبی برامون باشه.. لحظه تحویل سال فاطیما جونم خواب بود و حدودا نیم ساعت بعد از تحویل سال بیدار شد،نمی دونم چرا بچم اونروز همش گریه می کرد. کلی حواسشو پرت کردیم تا تونستیم سر سفره هفت سینی که خودم درست کرده بودم ازش عکس بگیریم. اینم عکس هفت سینمون روز اول به عید دیدنی رفتن سپری شد.. روز ٣ فروردین دختر عزیزم ٨ ماهه شد وکلی کارای جدید یاد گرفت...
16 خرداد 1391