نفس مامان و بابا، فاطیما جونمنفس مامان و بابا، فاطیما جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

✿◕ ‿ ◕✿فاطیما همه چیز ما❤❤❤

اولین برف پاییزی...

          ر وز شنبه 25 آذر،حسابی برف             باریده بود،منم فاطیمارو حسابی پوشوندم و رفتیم بیرون برف بازی کنیم. دخترم با دیدن اون همه برف کلی ذوق کرده بود و همش می گفت مامان برف،برف.. اینجا هم محمد ایمان (پسر دایی فاطیما)و زن دایی به ما ملحق شدن     قربون هر دوتون برم     ...
26 آذر 1391

عشق نقاشی...

  دخترم عاشق نقاشی کشیدن... هرجا ،در هر شرایطی خودکارو کاغذ پیدا می کنه شروع می کنه به نقاشی کشیدن .   وقتی هم که خسته شد نوبت مامان میشه که براش بکشه،به ترتیب:توپ،نی نی،جی جی و...       ...
25 آذر 1391

از همه جا...

  یه فاطیمای پاستیلی.   فاطیما با حجاب می شود.         اینجا تو ماشین نشسته بودیم،منتظر بودیم تا بابا بیاد،که تو خیابون شروع کردن به نوحه گذاشتن و دختر منم شروع کرد به سینه زنی.   اینم دختر ورزشکارم: ...
25 آذر 1391

سالگرد ازدواج...

    دوشنبه 8/8 سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. این دومین سالیه که خدا ی مهربون تو فرشته ی نازنین رو به ما هدیه داده و زندگی مارو با وجود تو دختر گلم غرق شادی کرده. اینم کارت عروسیمون که مامان خودش درست کرده.     کارت های عروسیمو  1 ماه قبل از عروسی درست کردم. البته گل های روی کارت رو از محوطه دانشگاهمون چیده و خشک کرده بودم . وای که یادش بخیر واقعا که چقدر زود می گذره...             ...
12 آبان 1391

تولد یک سالگی...

    سلام ما اومدیم با یه عالمه خبرای جدید.. . بالاخره بعد از 2 ماه تاخیر تولد فاطیما جون      28 مهر ماه برگذار شد. جاتون خالی،خدارو شکر همه چیز تقریبا همون جور که می خواستم برگزار شد.می گم تقریبا به خاطر اینکه چن د تا از کارایی که تدارک دیده بودم و یادم رفت انجام بدم.. .             حدود دو ماه در تدارک کارای تولد بودم.از طراحی تا درست کردن،روزا که فاطیما نمی ذاشت کاری انجام بدم ،منم شب ها وقتی فاطیما می خوابید شروع می کردم به انجام کارام. این هم نتایج کار...   لباس پرنسس نازنینم: ...
10 آبان 1391

1+12 ماهگی در ادامه...

    فاطیما در حال تماشای تلویزیون       وقتی فاطیما 1 ماهه بود این عروسک رو دختر عمه مامان به دخترم هدیه داد براش روشنش می کردم،فاطیما هم خیلی به صداش توجه می کرد...تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه اسباب بازی های صدا دارو براش روشن نکنم تا بزرگتر بشه...   خلاصه اوایل شهریور عروسک رو براش آوردم و روشن کردم...فاطیما مات عروسک شده بود و به صداش گوش می کرد،انگار خاطرات گذشته یادش اومده بود.             ...
16 مهر 1391

1+12 ماهگی...

  بالاخره بعد از یه عالمه وقفه تونستم بیام ... سعی می کنم تمام خاطرات این مدت رو برات بنویسم دختر نازنینم... خاطرات ماهگی... دختر گلم هر روز شیرین تر از دیروز می شی    هر جا که کفش زنونه ،لباس،گل سر و... می بینی بر می داری میاری می دی به من می گی مامان بیا.. هر جا هم کلید،موبایل ،خودکار ،می بینی میاری میدی به بابا و      می گی بابا بیا.. این چندتا عکسو فعلا می ذارم تا سر فرصت بیام و ادامه بدم...     ...
10 مهر 1391

نازدونه یک ساله من...

      ای تماشایی ترین مخلوق بر روی زمین     آسمانی می شوم وقتی نگاهت می کنم      "فاطیمای نازنینم،دختر عزیزتر از جونم" مینویسم برای تو  از اعماق وجودم که به عشق تو زنده ام دختر نازنینم تمام هستی من یک سال گذشت،یک سالی که پر بود از خوشی ها و نا خوشی ها...ولی برای من بهترین یک سال عمرم بود.      از یاد نمیبرم تک تک لحظات با تو بودن و با تو نفس کشیدن رو   تمام سختی ها و مشقات میلادت رو   تب های شدید بعد از واکسنت رو   شب بیداری ها...
5 مرداد 1391

بدون عنوان

  سلام دوستای خوبم فاطیما مریض شده،تب داره،دعا کنید زودتر خوب بشه... امیدوارم هیچ بچه ای مریض نباشه... التماس دعا ٢٣/٠٤/١٣٩١ نوشت:خدارو شکر حال فاطیما خوب شده...  ممنون از دوستای گلم که جویای حال دخترم شدن... ...
24 تير 1391