سفرنامه شمال...
روز شنبه ٢٧ خرداد تصمیم گرفتیم بریم شمال
ساعت ١٠ از خونه راه افتادیم به سمت قائم شهر،جاتون خالی نهارو فیروزکوه خوردیم یه دیزی حسابی فاطیما هم تا تونست از در دیوار بالا رفت و حسابی خوش گذروند..
بعد از صرف نهار حرکت کردیم و حدود ساعت ٤ رسیدیم به ویلای بابایی(البته ویلا که چه عرض کنم یه خونه ساده وسط یه روستای قشنگ و نزدیک جنگل)وای تمام حیاط پر شده بود از تمشک
بابا و فاطیما تو حیاط مشغول گشت و گذارو تمشک خوردن شدن منم رفتم تا داخل خونه رو سروسامون بدم ....
بعد از تمیز کردن خونه رفتیم تو شهر یه دوری زدیم و اومدیم خونه شب رو با آواز خوندن قورباغه ها سر کردیم..
روز دوم هم رفتیم به سمت بابلسر،اول رفتیم دریافاطیما همش دوست داشت بره تو آب ولی چون دریا یکم مواج بود نتونستیم ببریمش تو آب
بعد هم رفتیم تو یکی از پاساژها که پر بود از وسیله های بازی...
فاطیمارو سوار سرسره کردیم،بعد سوار کانگورو سکه ای شدو بعدم سوار ماشین...
دخترم ول کن نبود هر وسیله رو ٣ بار سوار شد بازم می خواست سوار بشه،دفعه آخری که سوار ماشین شد هر کار کردیم پیاده نشد،بهش می گفتیم ما داریم می ریم،فاطیما هم بای بای می کرد و به کارش ادامه می داد..
بابا پیشنهاد داد بریم پشت دیوار و بهش بگیم ما رفتیم شاید بیاد ولی فاطیما فکر می کرد ما داریم دالی می کنیم شروع می کرد به خندیدن و میگفت داااا...خلاصه هر جور بود فاطیمارو راضی کردیم که باید بریم...
روز سوم هم وقتی داشتیم از خونه میومدیم بیرون یه زنبور بدجنس گردن بابارو نیش زد ولی خدارو شکر به خیر گذشت و بابا حساسیت نداشت فقط اونجور که خودش می گفت یکم جاش می سوخت ... بعد هم رفتیم باغ وحش ...
روز سه شنبه هم حرکت کردیم به سمت خونمون...
کسی به خدا گفت:
اگر سرنوشت مرا نوشتی چرا آرزو کنم؟
خدا گفت: تو چه دانی؟
شاید نوشته باشم هرچه آرزو کند!!!!!!!!!!!!
خدایا به خاطر همه خوبیهایت شکر شکر شکر...
خدایا شکرت به خاطر این همه مهربونیت...
خدایا خودت نگهدارمون باش...